محل تبلیغات شما



احساسم به تو را چه بنامم؟ دوست داشتن؟ عشق؟ نیاز؟ یا. نمیدانم! نمیدانم! وقتی مجال معنا نمی دهد عطر تنت، با چشمهایت به لبهام بیاموز کلمات را ! بگو حسی که دارم نامش چیست؟ بگذار چیزی بگویم که هیچ زنی نشنیده باشد! گونه ای ابراز کنم که در کلام هیچ مردی نگنجد! پس. چشم هایت را ببند تا پلک هایت را ببوسم و آرام بگویم. به تو حس یک شعر را دارم به شاعرش! حالا مرا با انگشتانت بنویس، با لبهات بخوان و با چشمانت از بر کن! من شعر توام! "حامد نیازی"
بعد از انتظار طولانی آسمان و تنگدستی زمین و سالهای ترس برای ملامت سقف های کوتاه و دلجویی چلچله های فروردین به ملاقات تو آمدم! تا نامم را، دلم را و واژگانم را به تو بسپارم.! عرق پیشانی‌ام را بگیر می خواهم دو زانو در برابرت بنشینم و تا حریر پیراهنت را شاپرکها بیرون می آورند دستی به گیسوانت فرو برم میان خنده های تو ، قرص ماه و کودکان بذر و بالهای شانه به سر ، آواز می خوانند تو تمام آن چیزی هستی که من به خواب دیده بودم تو دانه ی خورشیدی ، مهربانی انگور و من
ترجمه بخش‌هایی از شعر بلند "عشقی بی نظیر برای زنی استثنایی" --- بیشترین چیزی که در عشق تو آزارم می دهد این است که چرا نمی توانم بیشتر دوستت بدارم و بیشترین چیزی که درباره حواس پنجگانه عذابم می دهد این است که چرا آنها فقط پنج تا هستند نه بیشتر!؟ زنی بی نظیر چون تو به حواس بسیار و استثنایی نیاز دارد به عشق های استثنائی و اشک‌های استثنایی. بیشترین چیزی که درباره زبان» آزارم می دهد این است که برای گفتن از تو، ناقص است و نویسندگی» هم نمی تواند تو را بنویسد!
لایق تو کسی نیست جز آن کسی که: تو را انتخاب کند نه امتحان تو را نگاه کند نه اینکه ببیند تو را حس کند نه اینکه لمست کند تو را بسازد نه اینکه بسوزاند تو را بیاراید نه اینکه بیازارد تو را بخنداند نه اینکه برنجاند تو را دوست بدارد و بدارد و بدارد ﺳﺎﺩﻩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ ﺍﻣﺎ ﺳﺎﺩﻩ ﻋﺒﻮﺭ ﻧﮑﻦ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺍﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ! ﺳﺎﺩﻩ ﺑﺎﺯﮔﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﺮﻧﮕﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ کسی که ﺑﻪ ﺯﺧﻢ ﺯﺩﻧﺖ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺷﺎﻫﺮﮒ ﺣﯿﺎﺗﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﯾﺎﻓﺘﯽ ! ﻭ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ :
دست می‌کشم از مشغله های ریز و درشت یک فنجان چای می‌ریزم می‌نشینم کنار پنجره و فکر می‌کنم به دوست داشتنت فکر می‌کنم به جهانی که آن را چند روز پیش در آغوشت کشف کرده ام به بوسیدنت وقتی که سرت را خم می‌کنی و چشم هایت را می‌بندی و من تمامِ دلبستگی ام را می‌نشانم بر پیشانی‌ات . اینکه دلم می‌خواهد تو را پس انداز کنم برای فردا، برای سالِ بعد، برای تمامِ زندگی ام، قند را هم در دلم و هم در چای آب می‌کند .
قسم به پاییزی که در راه است و به پچ پچ های عاشقانه ی برگ ها، در حال افتادن! قسم به بوسه های آخر و به باران های گاه و بی گاه و به آغوش های خالی قسم به عشق که من پاییز به پاییز باران به باران آغوش به آغوش دل تنگ توام ! "سوسن درفش"
می دانی؛ من نشسته ام، شمرده ام. دلتنگی اولین حس دنیا نیست. اولین حس یک رابطه نیست. یک رابطه هیچ وقت با دلتنگی شروع نمی شود. من اول تو را می بینم. خوب که نگاهت می کنم در تمام تنم رسوخ می کنی و چنان دلم را می لرزانی که دیگر نگاه هیچ کسی مرا به خودش نمی کشد. چنان نگاهت می کنم که گویی نابینایی بودم که نور وجود تو شفایش بخشیده. خوب که نگاهت می کنم. خوب که نگاهت می کنم دستم را می گذارم زیر چانه ام و به تو فکر می کنم.
هزار و یک اسم داری و من از آن همه اسم لطیف» تو را دوست تر دارم که یاد ابر و ابریشم و عشق می افتم. خوب یادم هست از بهشت که آمدم، تنم از نور بود و پر و بالم از نسیم. بس که لطیف بودم، توی مشت دنیا جا نمی شدم. اما زمین تیره بود، کدر بود، سفت بود و سخت. دامنم به سختی اش گرفت و دستم به تیرگی اش آغشته شد. و من هر روز قطره قطره تیره تر شدم و ذره ذره سخت تر. من سنگ شدم و سد و دیوار. دیگر نور از من نمی گذرد، دیگر آب از من عبور نمی کند، روح در من روان نیست و جان

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها